۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

داستان عشق را از بر شدم تا که تو در قلب من کردی نفوذ
من بدون تو گمم بی حاصلم ، بین چه تنهایم ، ببین این حال و روز
اشتیاق دیدنت هردم مرا می کند بی تاب تا حد جنون
من که می میرم اگر آیی تو دیر ، دل شده از این فراغ هر روز خون
چهره ی چون ماه و زیبای ترا می کنم در ذهن خود هر دم مرور
تا که بشناسم ترا تا آمدی ،تا مبادا گردم از دست تو دور
دوست دارم تا که آیی عشق را با هزاران مهر تقدیمت کنم
تو بیایی و سرآید غصه ها ، عاقبت پایان پذیرد درد و غم

دوست دارم در دلت یک بار رؤیایی شوم
روبروی  چشم تو گرم و تماشایی شوم
دوست دارم تا به خوابت آیم و خامت کنم
از برای دیدنم هر بار بیمارت کنم
در دلت یک شعله اندازم که بی تابم شوی
دوست دارم تا فقط یکبار مهمانم  شوی
جَلد گردانم ترا در خویش زندانت کنم
تا اسیر من شدی آن گاه آزادت کنم
من که آزادت کنم هرگز نری از پیش من
تو بدنبالم بگردی در وجود خویشتن
گاه یا ناگاه اشک از چشم تو ریزد برم
من خودم را گم کنم ، آشفته گردی در پیم
یک شب سرد است و من پائیزیم
استخوانهایم پر از سرمای غم
یک قدم آی و مرا گرما ببخش
کاش گرمای حضورت حس کنم
روز و شب دردم شده درد فراغ
از زمانه سخت من ناراضیم
می کشم از دوریت هر دم عذاب
من چرا باید ترا حاشا کنم
دستهایم را بگیر در این غروب
گشته ام زیر غم ایندرد خم
روزگارم بی بهار و بهار
من بدون تو زمستانم ، غمم

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

من که می دانم می یایی زودِ زود
غیر از این رسم وفاداری نبود
غیر از این با من مکن چون نا خوشم
دائماً من انتظارت می کشم
کاشکی می آمدی شادم کنی
از غم این عشق آزادم کنی
زندگی بی تو سراسر ماتم است
هر چه بهر تو بگویم من کم است
پس کجایی تو نمی آیی چرا
بی قرارم تا ببینم من ترا
تو نمی دانی که دلتنگت منم
بهر تو هر شب تفعل می زنم
تو نمی دانی که بی تابت شدم
بی قرار چهره ماهت شدم
بی تو دنیا تار ،غمگین ،بی بهار
ابر شو بر این کویر غم ببار
دوست دارم من که همراهم شوی
روز خورشید و به شب ماهم شوی
عشق را یادآور روحم کنی
تو سوار کشتی نوحم کنی
  

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

در پیش مهربانی قلب شکسته ام یک جای خنده ای از یاری شفیق نیست
چندان به خلوت و تنهایی خمیده ام که انگار تا به حال کسی در کنار من نزیست
در این دل شکسته و تنها و بی پناه گنجینه ای ز غم و صد هزار رازهاست
گر سینه ام بشکافم در این مکان گوئی که سینه نیست جام جهان نماست
دشوار بوده تا به کنون زندگانیم ، اما کنار آمده ام با نبود و هست
من می گریزم از این بخت نابکار من نا امیدم از این روزگار پست
افسوس جای شکوه و جای بهانه نیست ، من خود به بخت خودم پشت پا زدم
از قلعه طلایی قلبم رها شدم من در فراز زندگی خویش جا زدم
یاد رفیق همیشه ام از خاطرم برفت ، ظلمت درون قلب ستم دیده راه یافت
من پشت به دریای نور کردم و وای ، تاریکی پیله ای از شب برم ببافت
خورشید بی فروغ و روز برم شام تار شد ، انگار که نبوده در بر من هیچ سایه ای
من بی خودی بوجود آمدم چه سود ، هر گز نبوده خدای یگانه ای
ای بهار ای زندگی ای آبشار
ای درختان غنچه ها ای چشمه سار
ای شقایق های مست و واژگون
ای تو زیبا سنگ توی جویبار
ای تمام فصلها ، ای ماهها
ای تمام لحظه های بی شمار
ای تمام مردم ای دنیا ، جهان
ای گل ای بوته درختان سبزه زار
ای اقاقی یاسمن رز سفید
ای تمام میوه ها سیب و انار
اینک اینک حرف دارم با شما
با شما ای بلبلان گنجسشک و سار
با تمام هستی و زیبائیش
با تو ای صبح سپید و شام تار
من کنون عاشق شدم ای ماه نو
من کنون عاشق شدم دیوانه وار
عشق من یک عشق کوته نیست نیست
مثل عشق کودک و دندان مار
لحظه ها را می شمارم تک به تک
تا که او آید منم تن بی قرار
من نگاه مست را دریافتم
از همان زیبا رخ آن زیبا نگار
من دلم آشفته دیدار اوست
چون زمستان در تمنای بهار
آه ای عالم جهان غوغا کنید
تا نباشم زین پس این من اشکبار
پیشم آرید آن نگار مست را
تا که گردم گرد او پروانه وار

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

باغبان از ره رسید و آنزمان
بر رخ کمرنگ من لبخند زد
با ترحم خنده ای بر من نمود
بر دل غمدیده ام پیوند زد

من گلی بیجان ولی پاینده ام
این زمانه با من این پیکار کرد
من چه گویم با چه کس گویم سخن
هر کسی با قلب من اینکار کرد

روی من زرد است اما دردلم
خنده های کودکانه خفته است
باغبان فهمید تا رنگم بدید
او برایم قصه هائی گفته است

خوب می داند که من دیوانه ام
خانه ام درباغ و در گلخانه نیست
خوب می داند چه می گویم سخن
این سخن از جام و از پیمانه نیست

من چه هشیار، چه بیدارم، نه مست
من به چشم باز می گویم سخن
من غلام رازهای خفته ام
دیگر این جانم شده بیرون زتن

باغبان از راز من آگاه بود
از غمی که با دلم همراه بود
خوب می دانست غمهای مرا
آه او در قلب من جا کرد زود

درکنار خانه قلبم کنون
جای یک پروانه خوش رنگ نیست
تا کنون با مهربانی هیچ کس
در کنار قلب تنهایم نزیست

من میان تند باد و آتشم
خانه ام ویران شد و دل نیز سوخت
هیچ کس در این میان یارم نبود
هر چه قلبم بر سیاهی چشم دوخت

باغبان من را تماشا می نمود
از همان بالا ،همان جایی که بود
من که قاصر بودم از دیدار او
خوب فهمیدم که او حرفم شنود

خواهش من آب و خاک و دانه نیست
خواهشم مهر است و عشقی آتشین
من پر از گلبرگهای عاشقم
من فقط پروانه می خواهم همین

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

روز اول دیدمش مغرور بود
از من و از قلب تنگم دور بود
روز دوم آمد وپیشم نشست
آه انگاری که در قلبم نشست
روز سوم دیگر او جایی نداشت
جا درون قلب تنهایم گذاشت
چارمین روز آمد و دل تنگ شد
پای او بنشست و همچون سنگ شد
آه روز پنجمین روز وداست
گوئیا قلبش ز قلب من جداست
روز شیشم گریه و آه و فغان
ناله هایم از زمین تا آسمان
روز هفتم آمد او از راه دور
با دلی آکنده از شادی و شور
آه اما دیده ام سوئی نداشت
-از همان وقتی که تنهایم گذاشت-
رفت تا شاید فراموشش کنم
آتش عشق است و خاموشش کنم
رفت تا دیگر نگیرم دامنش
پاره شد دنباله پیراهنش
رفت ،رفت ورفت تا تنها شدم
پا به رهنه راهی صحرا شدم
رفت دلتنگش شدم تا پای جان
بارها گفتم بمان –گفتم بمان-
آه حالا آمده شادم کند
از غم این عشق آزادم کند
آمده شاید که همراهم شود
یاور هر روز و هر ماهم شود
ولی افسوس این دلم راضی نشد
وارد دنیای این بازی نشد
چون که دیگر صورتم رنگی نداشت
-از همان وقتی که تنهایم گذاشت-

شکر می گویم خدا را چون که او، عشق پاکی چون تو داده بر دلم
تو نمی دانی که دلدارم تویی، تو کنی حل کلیات مشکلم
چشم بر راهم که آیی ازسفر، آری از آن غیبت طول و دراز
تا تو آیی پیش قلبم میکنم، تا سحر من با خدا راز و نیاز
کاشکی باشد برایت بی خطر ، این سفر چون چشم بر راه توام
کاشکی می آمدی- می آمدی- بی قرار صورت ماه توام
مهربانی را بیاور بهر من ، من ندیدم مهر را از هیچ کس
تو قبولم کن که مشتاق توام ، تو برایم باش گاهی هم نفس
دردلم صد بار دیدارتو را از خدای خود تمنا می کنم
تو که می دانی همیشه در دلم آرزوی چشم بینا می کنم
در دلم می خوانم اسمت را زیاد ،چون همیشه در دل و جان منی
تو نگاهم میکنی از دورها ،من که می دانم نگهبان منی
دوستت می دارم واین دوستی خالص وپاک است همچون عشق من
باورم کن راست می گویم به تو ،من صداقت دارم اندر این سخن



۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شاید این جمعه آخر باشد ، که مرا او برساند تا عشق
شاید این لحظه شیرین وصال ، سه قدم بیش نماند تا عشق
من و دلواپسی و اوج خیال ، دلخوشم تا که ببینم رویش
من دلم خوش به همین تعبیر است ، جمعه بینم شکن ابرویش
دوستش دارم و این نیست گناه ، چون که او بسته به زنجیر دلم
من به چشمش نکند خار آیم ، نکند فکر کند همچو  ِگلم
سخت باشد غم جانکاه فراغ ، من که بی او چو حبابم برآب
تا نیاید بنشیند پیشم ، زندگی همچو سراب است – سراب-
کاش می شد که از آن بالاها اشک من بر رخ زردم می دید
کاش می شد که برای یک بار بوسه ای از لپ سردم می چید
شاید این خستگی و تنهایی ، از دلم رخت ببندد فردا
گر کند دیر چه باید بکنم، چه کنم تا که بیاید اینجا
لحظه دیدار نزدیک است و من، بهر این دیدار سخت آماده ام
بوی او از دور می آید کنون ، آه دلتنگم ، بدون او کمم
انتظارش بهر من شیرین بوَد ، خاطرات خوش بسی خواهیم داشت
گر نداند او که اینجا مانده ام ، بس برایم غصه جا خواهد گذاشت
من دلم بس روشن و امیدوار ، او می آید در همین شبهای سرد
او نمی داند که مجنونش منم ، چند سالی هست در دل خانه کرد
سایه می اندازد او برسینه ام ، جستجویش می کنم در قلب خویش
من صدایش می کنم شاید شنید ، شاید او رو سوی من آید به پیش
زندگی با او دگر بی رنگ نیست ، می تپد قلبم برای دیدنش
بی قرارم تا صدایش بشنوم ، ذوق دارم بهر آن خندیدنش
گل بریزم بر سر راهش زمین ، تا که او پا را گذارد روی گل
کاش می شد چشم بر راهش گذاشت ، تا که پا برچشم آرد جای گل
سر برارم روی این طاق بلند ، جستجویش می کنم از کردگار
گویم آیا بس نباشد این فراغ ، خواهشا" پایان بده این انتظار
کاشکی می آمدی از راه دور
گاه می کردی ز قلب من عبور
 در دلم صد بار دیدارت کم است
مهر تو بر قلب تنهایم نشست
دیگر اینک صبر من لبریز شد
روزگار من چنان پائیز شد
اینهمه تنهایی من بس نبود
 پس چرا تو برنگشتی زود زود
باز گرد و خوب کن حال مرا
خوب کن این حال و احوال مرا
دیدن تو آرزوی هر شبم
نیک بنگر بین چه پر تاب و تبم
من بدم من خوب می دانم نگو
عشق را در روح من کن جستجو
کاش می دیدی که در دل آتشم
زآتش عشقت زبانه می کشم
زندگی بی تو برایم ماتم است
ای تو که صد بار دیدارت کم است