۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

رفتی از پیشم و تنها و فکارم چه کنم
بی تو پائیزم و بی رنگ بهارم چه کنم
غم درون دل من یادگر تلخیهاست
در فراغ تو دگر صبر ندارم چه کنم

کاش می آمدی و روح به من برمی گشت
کاش می آمدی این روح مطهر می گشت
بی تو بر دور زمان هیچ ندارم میلی
کاشکی بی تو دگر زندگی آخر می گشت

دوست دارم که بخوانی ز نگه حرف دلم
تو بدانی و بمانی برود غصه و غم
تا توئی در بر من شاد و جوانم دانی ؟
دوست دارم که بدانی که خریدار توام

حیف آن وقت تلف گشته دگر باز نگشت
عشق از دست برفت و دگر آغاز نگشت
در دلم جز غم و حسرت اثری باقی نیست
عشق آگه ز وجود غم و این راز نگشت
در دلم زآتش عشقت اثری مانده به جا
تو برفتی و شدم با غم حسرت تنها
بارها از دل بشکسته ی خود می پرسم
داشتی دوست مرا هیچ زمانی آیا ؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر