۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

روز اول دیدمش مغرور بود
از من و از قلب تنگم دور بود
روز دوم آمد وپیشم نشست
آه انگاری که در قلبم نشست
روز سوم دیگر او جایی نداشت
جا درون قلب تنهایم گذاشت
چارمین روز آمد و دل تنگ شد
پای او بنشست و همچون سنگ شد
آه روز پنجمین روز وداست
گوئیا قلبش ز قلب من جداست
روز شیشم گریه و آه و فغان
ناله هایم از زمین تا آسمان
روز هفتم آمد او از راه دور
با دلی آکنده از شادی و شور
آه اما دیده ام سوئی نداشت
-از همان وقتی که تنهایم گذاشت-
رفت تا شاید فراموشش کنم
آتش عشق است و خاموشش کنم
رفت تا دیگر نگیرم دامنش
پاره شد دنباله پیراهنش
رفت ،رفت ورفت تا تنها شدم
پا به رهنه راهی صحرا شدم
رفت دلتنگش شدم تا پای جان
بارها گفتم بمان –گفتم بمان-
آه حالا آمده شادم کند
از غم این عشق آزادم کند
آمده شاید که همراهم شود
یاور هر روز و هر ماهم شود
ولی افسوس این دلم راضی نشد
وارد دنیای این بازی نشد
چون که دیگر صورتم رنگی نداشت
-از همان وقتی که تنهایم گذاشت-

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر