۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

لحظه دیدار نزدیک است و من، بهر این دیدار سخت آماده ام
بوی او از دور می آید کنون ، آه دلتنگم ، بدون او کمم
انتظارش بهر من شیرین بوَد ، خاطرات خوش بسی خواهیم داشت
گر نداند او که اینجا مانده ام ، بس برایم غصه جا خواهد گذاشت
من دلم بس روشن و امیدوار ، او می آید در همین شبهای سرد
او نمی داند که مجنونش منم ، چند سالی هست در دل خانه کرد
سایه می اندازد او برسینه ام ، جستجویش می کنم در قلب خویش
من صدایش می کنم شاید شنید ، شاید او رو سوی من آید به پیش
زندگی با او دگر بی رنگ نیست ، می تپد قلبم برای دیدنش
بی قرارم تا صدایش بشنوم ، ذوق دارم بهر آن خندیدنش
گل بریزم بر سر راهش زمین ، تا که او پا را گذارد روی گل
کاش می شد چشم بر راهش گذاشت ، تا که پا برچشم آرد جای گل
سر برارم روی این طاق بلند ، جستجویش می کنم از کردگار
گویم آیا بس نباشد این فراغ ، خواهشا" پایان بده این انتظار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر