۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

باغبان از ره رسید و آنزمان
بر رخ کمرنگ من لبخند زد
با ترحم خنده ای بر من نمود
بر دل غمدیده ام پیوند زد

من گلی بیجان ولی پاینده ام
این زمانه با من این پیکار کرد
من چه گویم با چه کس گویم سخن
هر کسی با قلب من اینکار کرد

روی من زرد است اما دردلم
خنده های کودکانه خفته است
باغبان فهمید تا رنگم بدید
او برایم قصه هائی گفته است

خوب می داند که من دیوانه ام
خانه ام درباغ و در گلخانه نیست
خوب می داند چه می گویم سخن
این سخن از جام و از پیمانه نیست

من چه هشیار، چه بیدارم، نه مست
من به چشم باز می گویم سخن
من غلام رازهای خفته ام
دیگر این جانم شده بیرون زتن

باغبان از راز من آگاه بود
از غمی که با دلم همراه بود
خوب می دانست غمهای مرا
آه او در قلب من جا کرد زود

درکنار خانه قلبم کنون
جای یک پروانه خوش رنگ نیست
تا کنون با مهربانی هیچ کس
در کنار قلب تنهایم نزیست

من میان تند باد و آتشم
خانه ام ویران شد و دل نیز سوخت
هیچ کس در این میان یارم نبود
هر چه قلبم بر سیاهی چشم دوخت

باغبان من را تماشا می نمود
از همان بالا ،همان جایی که بود
من که قاصر بودم از دیدار او
خوب فهمیدم که او حرفم شنود

خواهش من آب و خاک و دانه نیست
خواهشم مهر است و عشقی آتشین
من پر از گلبرگهای عاشقم
من فقط پروانه می خواهم همین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر