۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

برف می آید چه زیباست
برف می آید قشنگ است
ابرهای آسمان چون موج در چنگ نهنگ است

در کنار پنجره شب را تماشا می کنم
یک قلم در دستم و با شعر غوغا می کنم
رازها را در دلم وا می کنم

کو ؟ کجاست این رهگذر
 این آشنای من کجاست ؟
باز کرده دیر
پس این هم صدای من کجاست ؟
شاید او هم مثل من از این جهان اینک رهاست

مثلی می گفتند مردمان پیشتر:
هر که بامش بیش برفش بیشتر
 می گریزد از نخی آنکه گزیده نیشتر
و چه زیباست کلام آنها
که کند قلب مرا از غم آنها ریشتر

من که از خانه خود بیزارم
که در او نه صدایی
نه هیاهو ونشاطی
من از این زندگیم بیزارم
چون که من بیمارم
تن من گرمی عشق
نفسم آه یتیم
گریه ام اشک نمی دانم چیست
همه شب همچو هلال مهتاب تاسحر بیدارم

یار من می آید
در پیش صد غوغاست
رفتن و آمدنش
مثل قاصدکهاست
بعد صد سال اگر باز آید باز من منتظرم
تا زمانی که دوباره آید
چشم بر روی درم
چون دل من تنهاست

باز خورشید آمد
برسر خانه ما
برف ها آب شدند
رفت از دل غم ها
آمده شادی ها

یار من می آید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر