۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

داستان عشق را از بر شدم تا که تو در قلب من کردی نفوذ
من بدون تو گمم بی حاصلم ، بین چه تنهایم ، ببین این حال و روز
اشتیاق دیدنت هردم مرا می کند بی تاب تا حد جنون
من که می میرم اگر آیی تو دیر ، دل شده از این فراغ هر روز خون
چهره ی چون ماه و زیبای ترا می کنم در ذهن خود هر دم مرور
تا که بشناسم ترا تا آمدی ،تا مبادا گردم از دست تو دور
دوست دارم تا که آیی عشق را با هزاران مهر تقدیمت کنم
تو بیایی و سرآید غصه ها ، عاقبت پایان پذیرد درد و غم

۱ نظر: