۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شاید این جمعه آخر باشد ، که مرا او برساند تا عشق
شاید این لحظه شیرین وصال ، سه قدم بیش نماند تا عشق
من و دلواپسی و اوج خیال ، دلخوشم تا که ببینم رویش
من دلم خوش به همین تعبیر است ، جمعه بینم شکن ابرویش
دوستش دارم و این نیست گناه ، چون که او بسته به زنجیر دلم
من به چشمش نکند خار آیم ، نکند فکر کند همچو  ِگلم
سخت باشد غم جانکاه فراغ ، من که بی او چو حبابم برآب
تا نیاید بنشیند پیشم ، زندگی همچو سراب است – سراب-
کاش می شد که از آن بالاها اشک من بر رخ زردم می دید
کاش می شد که برای یک بار بوسه ای از لپ سردم می چید
شاید این خستگی و تنهایی ، از دلم رخت ببندد فردا
گر کند دیر چه باید بکنم، چه کنم تا که بیاید اینجا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر