۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دلم چون سیر و سرکه در خروش است
که عشقی در دلم در جنب و جوش است
نمی آید ز در دلواپسم من
بدون او سراپا ماتمم من
دلم خو کرده با عطر وجودش
گره خورده دلم با تار و پودش
نمی داند دلم دیوانه اوست
نمی داند که من می دارمش دوست
دلم غرق غم است و ماتم و درد
بدون او وجودم خسته و سرد
من او را دوست دارم ،کاش می دید
نگاهم را زمن دزدانه می چید
من اینک بی نگاه او فنایم
بدون او چه بی برگ و بهایم
نمی بیند مرادر پیش رویش
نمی داند عجینم با وجودش
نمی خواهد مرا بس خوب دانم
نمی خواهد که من پیشش بمانم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر